قدم زدن در شهر

تصمیم گرفتم پیاده به پارک بروم. بدون هدف خاصی. در مسیر، متوجه شدم چقدر چیزهایی هست که قبلاً نمی‌دیدم: رنگ برگ‌ها، صدای خنده‌ی بچه‌ها، بوی نان تازه از نانوایی. روی نیمکتی نشستم. پیرمردی کنارم نشست. گفت: «قدیما همه‌مون همین‌طور وقت می‌گذروندیم. حالا همه تو گوشی‌هاشونن.» لبخند زدم. شاید حق با او بود.

در پارک، روی چمن‌ها دراز کشیدم. آسمان آبی، ابرهای تنبل، و بوی خاک مرطوب. گوشی نداشتم که حواسم را پرت کند. فقط من بودم و طبیعت. ذهنم شروع کرد به حرف زدن. سوال‌هایی که مدت‌ها بود از خودم فرار می‌کردم، حالا برگشته بودند. شاید وقتش بود که بهشان گوش بدهم.

next page

previous page